مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

جدايي از مامان

هفته پيش مامان شنبه و يكشنبه رو قرار بود يه دوره آموزشي بره شيراز از صبح جمعه مامان كم كم بهم گفت اما من ميگفتم نرو باشه برو دانشگاه اينجا نرو دانشگاه شيراز. عصر كه سها اومده بود و باهم بازي ميكرديم من خوشحال بودم و به مامان گفتم باشه تو برو ولي زود بيا برام موش هم بيار اما شب قبل رفتن كه خونه مامان جون بوديم اصلا از مامان جدا نميشدم باهاش تا ترمينال اومدم و آنچنان گريه هاي جانكاهيي ميكردم و جملات قصاري  ميگفتم كه دل سنگم آب ميشد اما بالاخره مامان رفت و من اون شب بعد از دوبار پارك رفتن و كلي تبلت نگاه كردن ساعت 3 خوابيدم و كلا اون دو روز همش رفتم كنارك پارك نمايشگاه بازي هاي فكري و كلا بد عادت شدم و قضيه پارك رفتن كه از سرم افتاده بود د...
28 شهريور 1395

مهرسا و کارخونه

چند قتی میشه که به کارهای خونه علاقه پیدا کردم مثلا به ذوق ظرف شستن غذا هام رو میخورم بعد ظرفهارو برمیدارم میرم تو حیاط و یکی یکی اونا رو میشورم میارم اتاق چند روز پیش دیدم مامان تو تشت آب ریخته و یکی از لباسا رو تو بالکن میشوره منم گفتم می خوام لباس بشورم مامان هم گفت لباسات رو بیار و خودت بشور منم کل لباسام رو برداشتم آوردم تو بالکن و شستن و آویزون کردم حالا هر روز همین بساط رو دارم و می خوام لباسام رو بشورم دیگه دیروز که مامان خیلی لباس شسته بود و دیگه جایی برای لباسای من نبود تو اتاقم برام بند رخت بست و من لباسام رو از کشو در آوردم و با گیره آویزون کردم. اما از نماز خوندن که تقریبا از ماه رمضون تا اذان میگن میرم سجاده میارم و نماز ...
15 شهريور 1395

جملات قصار

مکالمه مهرسا و ارمغان درحالی که در عقب ماشین بابایی نشستن  ارمغان:خیلی ممنون که به من اجازه دادی تا با ماشین شما بیام مهرسا:اره اینجوری بشتر خوش میگذره ارمغان: مهرسا تو غیر از من دیگه دوست داری مهرسا:اره سها کیمیا و بهر دوست منن ارمغان: ولی تو دوست منی   مکالمه مهرسا با عمو محمد: چرا هرجامن میزم تو هم هستی داری تعقیبمون میکنی
5 شهريور 1395

یک روز شاد

دیروز یعنی آخرین روز مرداد ماه چه اتفاقاتی افتاد: بابا چون قرار بود بره ماموریت ساعت رو کوک کرده بود برای 6 منم با صدای ساعت بیدار شدم و رفتم تو اتاق بازی و به بابا میگفتم بیا بشینیم تا هوا روشن بشه بعد کولر رو خاموش کنید و از این صحبتا دیگه مامان با کلی بهونه و قصه منو ساعت 7 خواب کرد آخه شب قبل ساعت 2 خوابیده بودم دیگه خوابیدم تا 11 بعد بیداری هم بابا جون اومد دنبالم و رفتیم خونه باباجون  از خونه پازل هامو برداشتم و میگفتم ارمغان بیاد تا بازی کنیم جالب این بود که تا رسیدیم ارمغانم با مامانش که از استخر برمیگشتن اومدن که از مغازه باباجون خرید کنن و دیگه ارمغان پیشم موند و قرار بود ظهر دایی بیاد دنبالش و دیگه بازی هامون شروع شد نا...
1 شهريور 1395
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد